-
انتظار
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1385 18:55
عطر گلهای مریم در فضای اتاق پیچیده و صدای ملایم آهنگ چون لالاییبچه ها آرام بخش بود. با اشتیاق زیاد لحظه های سختی را سپری می کردم . انتظار برای دیدن کسی که دوستش داری و عشق می ورزی خیلی دشوار است. اما فکر دیدن او این سختی و تنهایی را به لذت زیبایی تبدیل می کند.در اتاق بی هدف قدم می زنم.انگار همه چیز دست به دست هم داده...
-
ساده فراموش شدن
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 12:27
همه می گذرند و می گویند : (( چقدر عجیب عاشق شدی !)) و من بی توجه به گفته ها پیراهن آرزو به تن می کنم و پولک شادی به سر می زنم تا تو بیایی با طنین فراموشی نبودن ها ولی کم کم . پولک ها شل شدند و افتادند و تیک تیک ثانیه های انتظار به من فهماند چقدر دیر است ! و دیدم که تو هرگز نمی آیی نمی خواهم باور کنم که حالا میان اصوات...
-
خدایا من که هستم که چیزی بگویم
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 16:28
خدایا من که هستم که چیزی بگویم که توخودهمه چیز را میدانی. چگونه همیشه به یادت باشم وقتی فقط در رنج ها صدایت می کنم؟ و چگونه صدایت کنم در حالی که می دانم فاصله توهمی بیش نیست . وقتی فکرش را می کنم اگر قطره آبی کم بود کل هستی احساس تشنگی می کرد. دستم نمی رود گلی را بچینم مبادا ستاره ای لطمه ببیند. اگر زندگی ام آن طور...
-
حسرت
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 13:40
تو به من خندیدی و ندانستی من به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را در دست تو دید سیب دندان زده از دست تو . . . افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این بیزارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت . . .
-
تو را نمی بخشم . هیچوقت
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 23:34
موقع غروب آفتاب است و شهر که غول آسا در دور دست های دور . در دل دشت گسترده شده درهاله ای از غبار طلایی به استقبال شب می رود. به اخبار ترافیکی رادیو پیام گوش نداده ام اما مطمعنم الان پشت چراغ قرمزها و سر تقاطع های اصلی چه راه بندان های پیچ در پیچ و کوری که درست نشده است. همه می خواهند زود تر به مقصد برسند . پس حق طبیعی...
-
امیدوارم سال خوبی داشته باشید
شنبه 27 اسفندماه سال 1384 17:47
-
فاصله زندگی
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 20:17
آرزوها در انتظار بر آورده شدن با تو به بهار می آیند . بر تن وسوسه های تمام نشدنی لباس اعتدال بپوشان. فصل اخم و حرفهایی که در سردی هوا بخار می شوند گذشته " لبخندت را در آینه زلال آب چشمه ها برای خود تکرار کن . کلمات کهنه را در سپیدی برفهای آب شده رود بشوی و حرفهای تازه را چون ماهی های پولک نقره ای صیاد باش . بگذار دو...
-
داستان عشق
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 18:14
روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی وخوشی زندگی می کردند. خوشبختی . پولداری . عشق . دانائی . صبر . غم . ترس .......... هر کدام به روش خویش می زیستند . تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت : هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید . تمام...
-
پایانی زندگی
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 19:59
می خواهم لحظه های پایانی زندگی ام راتجسم کنم؛ چشم هایم را می بندم و در دریایی از تاریکی غرق می شوم . ناگهان خیالی از راه میرسد و سیاهی را محو می کند . برف میبارد و همه سطح زمین پوشیده از چمنی سبز رنگ است. برف آرام آرام ر وی چمن می بارد. ایستاده اند و تماشایم می کنند.زنده ها بالباسهای خاکستری در یک طرف و مرده های سفید...
-
یک پاسخ
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 19:33
دست ها بالا بود . هر کسی سهم خودش را طلبید . سهم هر کس که رسید . داغ تر از دل ما بود ولی نوبت من که رسید . سهم من یخ زده بود ! سهم من چیست مگر ؟ یک پاسخ پاسخ یک حسرت ! سهم من کوچک بود . قد انگشتانم . عمق آن وسعت داشت . وسعتی تا ته دلتنگی ها شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند !
-
افسوس
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 17:27
کاش از وحشت روزهای سیاه . روزهای سفید را با دلواپسی نمی گذراندی و کاش از ترس باختن از جنگ حذر نمی کردی کاش تو می ماندی و تمام تلاشت را می کردی . اما تو بدون جنگ میدان را خالی کردی . دلم برایت تنگ میشود و همیشه در زندگی ام افسوس خواهم خورد که چرا تو چرا اینقدر از زندگی می ترسی و با این همه چیز را ویران کردی . شاید حق...
-
مرا ببخش !
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 18:36
خیلی دوسش دارم به وسعت تمام زیبایی های جهان هستی .کسی که غم را مهمان دلم ساخته . به سنگینی تمام دردهای دنیا مرا شکسته . ولی من با همین دل شکسته هنوز هم عاشقاته می پرستمش . خیلی فکر کردم و خیلی با خودم کلنجار رفتم . خواستم فراموشش کنم . اما مگه می شه ؟ دلم نمی خواهد وقتی پیر شدم از اینکه در جوانی به آنچه می توانستم...
-
او نوشته بود
شنبه 8 بهمنماه سال 1384 17:58
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش مائیم که جا پای خویش مینهیم و غروب میکنیم هر پسین آن روشنای خاطر آشوب در افقهای تاریک دور دست نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین مرا به طلوعی دوباره می کشاند ای راز ای رمز ای همه روزهای مرا اولین و آخرین . اما انتظار . یاد آن روزها بخیر .
-
یاد او . هنوز هم هست
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 19:47
یاد او . فضایی برای ترنم عاطفه ها و پایداری خاطرهاست . خاطره هایی که به دیروز بر می گردند . آنجا که آرزو کردیم زندگیمان جنین باشد و چنان شود . هر روز وقتی سختی کار . تاب و توانم را به یغما می برد و تازیانه های محیط کاری و اجتماعی . این تن خسته را محتاج نوازش می کرد . تنها امید به او و آینده سبز با او تسلی بخش همه آن...
-
انتظار
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 02:13
کوچه های شبانه ام بوی دلهره دارند زیر شیروانی خیالم را عنکبوتهای دلشوره تار می بندند ترس و وحشت و تردید چه آشکار در لا به لای نگاه درختان انتظار پنهانند دیار منجمدی است غربت غریبه ای شاید نه به حجم روز اول دبستان تنهایی شاید نه به اندازه ی مادرت هنگامی که ترا زایید تنهایی ات را به چار راهها مبر که تا چشم کار میکند...
-
داستان دو خط موازی
جمعه 30 دیماه سال 1384 23:45
پسرکی در کلاس درس , آنها را روی کاغذ کشید . دو خط موازی , چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه , قلبشان تپید و مهر یک دیگر را در سینه جای دادند . خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم , و خط دومی از هیجان لرزید . خط اولی گفت : میتوانیم خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ . من روزها کار می کنم , می روم...
-
انتظار
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 18:37
ای کاش بال میداشتم و . . . شبانگاه به سوی ت پر می کشیدم , از دریچه با دل خسته , لب بسته , نگاه سرد می کنم از چشم خواب آلوده خود صبحدم بیرون نگاهی : در مه آلود هوای خیس و غم آور پاره پاره رشته هایی نقره در تسبیح گوهر . . . در اجاق باد آن افسرده دل آذر کاندک اندک برگ های بیشه های سبز را بی شعله میسوزد . . . من در اینجا...
-
ای غربت
چهارشنبه 28 دیماه سال 1384 23:42
حس می کنم همه فراموشم کرده اند . مثل یک دریاچه یخ بسته قطبی شده ام . حال پرنده ای را دارم که در هوای برفی بی هدف بال می زند . بالهایم سنگین شده .بد بینی سراپای وجودم را فرا گرفته. خیال می کنم همه می خواهند به من نارو بزنند . خوشا به حال آن موقع که زندگی در بی خبری می گذشت . در نگاه من او به مانند فرشته ای بود که هر...
-
حس تنهایی
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 22:38
حس تنهایی این بار وقتی به سراغم آمد که سرفه کردم و دیوارهای اتاق انعکاس صدایم را به من بازگرداندند . مثل عکس ماه زیر ضرب امواج له شدم اما خودم را دوباره شکل دادم . خاطرات باز به دادم رسیدند . خاطره ها مثل برگهای سبز شناور در رود . فضای خاکستری و یخ زده زمستان تنهایی ام را برای لحظاتی شکستند . بگو به یاد چه افتادم ؟...