یاد او . فضایی برای ترنم عاطفه ها و پایداری خاطرهاست . خاطره هایی که به دیروز بر می گردند . آنجا که آرزو کردیم زندگیمان جنین باشد و چنان شود .
هر روز وقتی سختی کار . تاب و توانم را به یغما می برد و تازیانه های محیط کاری و اجتماعی . این تن خسته را محتاج نوازش می کرد . تنها امید به او و آینده سبز با او تسلی بخش همه آن دردها بود . بارها وجود فراموش شده خود را در او جستجو کردم و هدف به بار نشسته خود را در او پیدا کرده بودم . خود را ندیدم تا او دیده شود .
گفتم نیستم تا او باشد . حرف آخر آنکه . صورت خود رابا سیلی روزگار سرخ نگه داشتم . تا در رخسار او چیزی جز آرامش و آسایش پیدا نشود . یک کلام بی صدا شکستیم و دم هم نزدیم .
اما چه سود وقتی با بغضی فرو رفته با من روبرو می شود و ناله و افسوس سر می دهد . که مرداب من او را هم در کام خود بلعیده .
آیا این بود همه آرزوهایی که با او در خیال داشتم . آیا این بود جواب آن همه انتظار ؟
به خدا قسم که نه . چنین نبود . روا هم نبود که در پایان راه . چنین نقطه مرگی وجود داشته باشد . راستش خوب که می اندیشم می بینم . چوب نارفیق را خورده ام . آری مسیر به بن بست رسیده من رخت نا رفیقی بر تن دارد .
بزرگترین اشتباه من این بود که . چندین سال آگاهانه و نا آگاهانه . قدم در فضایی گذاشته و پشت میزهایی نشستم و دست به بلند پروازیهایی زدم که قبلا هم کسانی بودند که کم و بیش شکست در آن را تجربه کرده بودند .
در آن رهگذر با سادگی خود به هر ریسمان پوسیده ای اعتماد کردم . ریسمان هایی از جنس همکارانی آن چنانی و دوستانی آنچنانی تر با تبلیغاتی پوچ و فریبنده که صاحبانشان نه دلسوز بلکه تاجرانی خانمان سوز بودند.
و پرسش هایی آزار دهنده . که چرا بیشتر به حفظ آنچه که داشتم روی نیاوردم ؟ چرا گریزان شدم از آنچه که داشتم ؟ چرا پایان این همه وقت و هزینه . چرا پایان این همه تلاش و کوشش . چرا پایان این همه رفت و آمد . اشک حسرت و شکستن است ؟ چه وقت قرار است در چشمان من هم اشک شوق و اشک لبریز شدن از خوشحالی بنشیند و با او خستگی هایم را فراموش کنم ؟ چه وقت قرار است نگاه او به من و کارهایی که در آن زمان نتوانستم انجامشان بدهم چنان عمیق و پر معنی باشد . تا با یکبار گفتن و درک کردن . دیگر نیازی به تکرار و تکرار نباشد ؟
تا کی باید تلاش می کردم و از نقصان نتیجه مطلوب . خم به ابرو نمی آوردم ؟ با او قرار بود مسیر صحیح را پیدا کنم تا همچون گذشته نه چندان دور دوباره در صدر بنشینم . دوباره تاریخ تکرار می شود ؟ تا کی شکوه ها و شکایت ها را ببینم و بشنوم ؟
واقعا در او بذر نفرت و بی علاقگی نسبت به من و با من بودن وجود دارد ؟ یا او در بستری خشک و بی روح و بدون کوچکترین توجهی به من و با صرف نظر از آن همه روز. و خاطره ها سیر می کند ؟ آیا کینه جای عشق و علاقه را گرفته ؟
حال پرسش اینجاست . با او از کدام سخن عاشقانه بگویم . تا دوست داشتن را بیاموزد .فکر کند . بایستد . بسازد و به آینده دل ببندد . آن هم با دستانی پر و گام هایی استوار .
به نظر شما این نگرانی ها پایان دارد ؟ می توان عمیق فکر کردن . مهر ورزیدن و ساده فهمیدن حقایق را به او آموخت ؟
هورا اول شدم...چه اتفاقی افتاده؟
سلام دوست عزیز!
وبلاگ خوب و جالبی داری...امیدوارم موفق باشی...اگه وقت کردی حتما یه سری به وب من بزن و نظر بده تا مطمئن بشم اومدی...به امید دوستی های بیشتر...منتظرم...
درود بر شما غریبه