تو را نمی بخشم . هیچوقت

 

موقع غروب آفتاب است و شهر که غول آسا در دور دست های دور . در دل دشت گسترده شده درهاله ای از غبار طلایی به استقبال شب می رود. به اخبار ترافیکی رادیو پیام گوش نداده ام اما مطمعنم الان پشت چراغ قرمزها و سر تقاطع های اصلی چه راه بندان های پیچ در پیچ و کوری که درست نشده است.

همه می خواهند زود تر به مقصد برسند . پس حق طبیعی خود می دانند حقوق دیگران را پایمال کنند. نتیجه آش در هم جوشی از ترافیک اعصاب خرد کنی و واژه های زشت و سخیف است که قاشقی از آن به همه می رسد و کام همه را تلخ می کند .

خوشحالم که آنجا نیستم و تا مجبور نشوم خودم را درگیر آن فضای آلوده پر تشنج نمی کنم . من روی ایوان خانه که مشرف به کوهستان است ایستاده ام وتکیه داده بر نرده ها در سکوت غرق شده ام. اینجا. دراین قسمت پرت ازازدحام کره زمین به ندرت می شود بوق ماشینی را شنید یا صدای نا بهنجار بلند گوی فروشندگان دوره گر د را . اینجا آنقدر آرام است که به نظر می رسد از آغاز زندگی تا امروز هر چه بوده و هست دراین فضا با صدای بال زدن پرنده ها و ترنم تقلیل ناپذیر و عجیب شیرجه رفتنشان به حوضچه های پر از بچه قورباغه آمیخته شده و با صدای دعوای سگ و گربه بازیگوش وصد البته نوای غم من ! موسیقی پر اندوه ذهن و قلبم که زیباترین زیبایی های دنیا هم نمی تواند طلسمش را باطل کند . خیلی دلم می خواهد می توانستم گریه کنم . مثل قدیمها . مثل آن روز که گربه دله همسایه که هر روز برایش شیر می گذاشتم . جلوی چشمم جوجه طلایی ام را خورد ومن زار زار گریستم . بدجنس خپل نشسته بود بالای دیوار و زاغ سیاه ما را چوب می زد . در یک لحظه که با دوچرخه ام رفتم آن طرف دنبال پروانه زرد رنگ . پرید پایین و گردن نازک جوجه را گرفت و من تا به خود بیایم.برش داشت و برد روی ایوان همسایه. نمی دانید چقدر داد زدم وچقدرسنگ و چوب به طرفش پرت کردم.حتی دمپایی های خوشکل قرمزم را در آوردم و نشانه گرفتم به طرفش . اما او از رو نرفت رنج و عشق و وابستگی من برای او هیچ ارزشی نداشت . خیلی گذشت تا فهمیدم طبیعتش حکم می کرده تا بد جنس و بی رحم باشد و جوجه را فقط یک خوراکی ببیند که می تواند حس غریزی گرسنگی او را آرام کند . اما گربه صفتان دیگر چه ؟ آنها که طبیعت ظاهری انسانی به آنها بخشیده . چرا مفهوم عشق را نه فقط نمی فهمند که به مسخره می گرفتند

مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که خودم را با یک جواب قانع کنم . این که همه از یک سطح شعور برخوردار نیستند و آدم باید خیلی رشد کند تا همپای موجودات برتر شود . فقط ساکنان ملکوت . گل ها . رودخانه ها و کوهستان ها معنی دوست داشتن را می دانند و معدود انسان هایی که من هنوز با هیچکدامشان بر خورد نکرده ام . از همان روز اول آدم بد شانسی بودم . شاید اگر چندین سال قبل من تصمیمات اشتباهی نمی گرفتم . الان اینجا نبودم و برای شما از سرگذشت سیاهم نمی گفتم .

یک روز قشنگ پاییزی بود . مثل همیشه گوشه ای نشسته بودم و غرق در افکار خودم بودم به گذشته ها فکر می کردم. مثل همیشه صدای مادرم که می پرسید : کجایی ؟ به چی فکر می کنی ؟ مرا از افکارم خارج کرد . یک کم حالم گرفته شد. اما یادم رفت. بعد از شام گفتم که می خواهم بروم. نمی دانستم و نمی فهمیدم این " یعنی جدا شدن از پدر و مادرم که جز یی از وجودم بودند و هستند . خیال می کردم می روم و یکی دو ماه بعد با یک چمدان پر از هدیه بر می گردم و آن خاطرات تلخ گذشته را فراموش کرده ام . روز های اول زندگی در جایی که هیچ هم زبان و آشنایی نبود و من خیلی راحت غرق در خودم می شدم برایم جالب بود .

ولی دو سه روز که گذشت دلم گرفت . او را می خواستم . دلم برای پدر و مادرم و حتی او تنگ شده بود . دلم برای قوری و لیوان های کوچک چینی مان تنگ شده بود و آن چادر گلدار مادر . برای قرقر های پدر . برای آن دعوا های همیشگی با خواهرم و دلم برای برادرم تنگ شده بود . یادم هست آن روز از صبح ده بار گفتم برای همه آنها تلفن می زنم . یادم آمد او گفته بود که دیگر به او زنگ نزنم . به پدرو مادر هم اگر زنگ می زدن طاقت گریه های مادرم را نداشتم . آن شب تا صبح گریه کردم . آنقدر که دل سنگ به حالم آب می شد . یادم می آید قبل از رفتن حتی فرصت نکردم با گذشته ام خداحافظی کنم . هیچ کس نمیدانست که من چه بودم و حالا چه شده ام اما خودم می دانستم .

شب ها کابوس می دیدم و با فریاد از خواب می پریدم . روزها آدم آرام و شادی نبودم . آدمی که همیشه می خندید. حالا دیگر کسی خنده بر لبش نمی دید .

برای هفته های طولانی چشم انتظار بودم . خیال می کردم دل او هم برایم تنگ شده . اما ماه ها گذشت و خبری نشد . آنقدر انتظار کشیدم که نا امید شدم .

غم وحشتناکی رنجم میداد این فکر که چه ساده از کنارم گذشت رهایم کرد .

خودم را طرد شده می دیدیم و از او کینه سنگینی به دل داشتم هیچ وقت نمی توانستم بدون ناراحتی یادش کنم .

فکر می کردم او هم از دوری من در عذاب است و نمی تواند جای خالی مرا در زندگیش ببیند . اما او به من گفته بود که این جدایی هم به نفع من است و هم به نفع او . ولی من باور نکردم . او دل مرا شکسته بود . شاید اگر همان روزهای اول این جدایی روی می داد . اینقدر آسیب نمی دیدم . اما حالا رنجور رنجور هستم .

باور کرده بودم دوستم دارد . اما بعد از جدایی فهمیدم توپ بسکتبالی بیش نبوده ام . تنهای تنها هستم . پولی که به دست می آورم با قناعت خرج می کنم دیگر آدم پر خرجی نیستم . عمر من می گذرد . تنها پیاده روی می کنم . تنها کتاب می خوانم . گاهی وقتها قلمم روی کاغذ می چرغد .

بعضی اوقات هم به پدر و مادرم تلفن می زنم . اما دستم به طرف تلفن نمی رود تا شماره او را بگیرم . من نمیتوانم او را ببخشم این را می دانم .

-----------------------------------------------

اول که سال نو رو به همه تبریک عرض می کنم و آرزوی بهترین ها رو برای همه دارم

یه چیزی تو دلم مونده بود . خواستم بگم که امسال . نمی دونم شاید بد ترین سال تحویل عمرم رو داشتم . امسال سال تحویل تنهای تنها بودم . موقع تحویل سال فقط گریه کردم . همین .

فاصله زندگی

آرزوها در انتظار بر آورده شدن با تو به بهار می آیند . بر تن وسوسه های تمام نشدنی لباس اعتدال بپوشان. فصل اخم و حرفهایی که در سردی هوا بخار می شوند گذشته " لبخندت را در آینه زلال آب چشمه ها برای خود تکرار کن . کلمات کهنه را در سپیدی برفهای آب شده رود بشوی و حرفهای تازه را چون ماهی های پولک نقره ای صیاد باش .

بگذار دو شکوفه تازه رسته برای لحظه ای در مردمک چشم هایت قاب شوند و نگاهت عطر مهربانی به خود بگیرد .

برفها نشسته در لابلای ابرها به دور دست ها " آن سوی سرزمین کوچ کرده اند . هوا بارانی است. منتظر باش. برخورد چتر های باران خورده عابری را شاید با تو آشنا کند .

هیزم شکن کنده غم هایت باش و در آتش سور چهارشنبه ات آنها را بسوزان . از پیله سخت تنهایی بیرون بیا . پروانه شو هوای دشت سیز عاشقی در انتظار بالهای زیبای توست .

به تکرار سریع برف پاک کن روی شیشه ماشین زمان در جاده زندگی نگاه کن تابلو بازگشت ممنوع را به خاطر بسپار " مقصد نرفته هاست .

گاهی خرمالوها سهم گنجشک ها می شوند . برگهای بی وفا را فراموش کن . جوانه ها تازه روییده اند . دور از همه گیرهای عالم وفا را زیر درخت مجنون تکرار کن .

دستکش های چرمی قهر را با دندان سپید محبت بیرون بکش بگذار دستهایت هوای آشتی بخورند . همه درها که بسته باشد گریبان تنهایی امن ترین جا برای گریستن است . گریه فهم چشم ها را بالا می برد . تنهایی را از حس تکرار خاطرات شیرین گذشته لبریز کن .

به عشوه مترسک کینه زیر تور ماه نگاه کن و در دادگاه شبانه اعمال روزانه پیش از همه خودن را ببخش .

گاهی لازم است که اسم روی شیشه بخار گرفته را فراموش کنی و نامی تازه را بر روی دیوار احساست بنویسی . فاصله هایی در انتظار فرو ریختن اند .

آن بهار که دستت به زنگ نمی رسید " به یاد بیاور و فراموش نکن زمانی می رسد که هرچه زنگ می زنی هیچکس در خانه نیست تا در را به رویت باز کند. این فاصله را زندگی کن .