زمان میدود و من همچنان به دنبال گوشه ای از خاطراتم هستم.
نمیدانم چه پاسخی به خدعه و نیرنگ روزگار دهم. مگر چه کرده ام
که باید این چنین تاوان پس بدهم. من به مکانی در آن سوی افق
دلبسته بودم. به روشنی خورشید و به غرور ماه. آنجاکه سرزمین
روح های بهشتی بود. اما نصیبم سیلی های دردناک باد شد و
نعره های هولناک توفان. و هنوز آسمان با تاریکی و هم انگیز
شبانه اش هراس را در وجودم سرازیر میکند.
کاش مسافر کوچه های مهتاب دعا نوای دلم را بشنود و نگاهم
کند به مهر تا شاید دریای متلاطم روزگار مرا به فرداهای
ناشناس نسپارد.
دوباره شب و آسمان چادر سیاهش را بر سر کرد. شهر در
سکوت فرو رفته. همه جا سوت و کور است و تنها صدای پای
عابری از دور به گوش میرسد که لنگ لنگان به سوی مسیر
نا معلومی پیش میرود. او از تاریکی میگریزد. از شب سیاه
ظلمانی می هراسد. و یاد آوری گذشته عذابش می دهد.
او می رود بی آنکه بداند همه جا آسمان همین رنگ است
و زندگی همین است. نگاه کردن از همان دریچه تکراری .
و او باید تاوان ندانم کاری هایش را در همین شب های
سرد و خالی پس بدهد. تاوان تلخ یک اشتباه را ! . . .