. . .

زمان میدود و  من  همچنان  به دنبال گوشه ای از خاطراتم هستم.

نمیدانم چه پاسخی به خدعه و نیرنگ روزگار دهم. مگر چه کرده ام

که باید این چنین تاوان پس بدهم. من  به  مکانی  در آن سوی افق

دلبسته بودم. به  روشنی خورشید  و به غرور ماه. آنجاکه سرزمین

روح های بهشتی بود. اما نصیبم  سیلی های  دردناک  باد  شد  و

نعره های  هولناک  توفان. و  هنوز  آسمان  با تاریکی  و  هم انگیز

شبانه اش هراس را در وجودم سرازیر میکند.

کاش  مسافر  کوچه های  مهتاب دعا  نوای  دلم را بشنود و نگاهم

کند  به  مهر  تا  شاید  دریای   متلاطم   روزگار   مرا   به   فرداهای

ناشناس نسپارد. 

تاوان تلخ اشتباه

دوباره شب و  آسمان  چادر  سیاهش را بر سر کرد. شهر در

سکوت فرو رفته. همه جا سوت و کور است و تنها صدای پای

عابری از دور به گوش میرسد  که  لنگ  لنگان به سوی مسیر

نا معلومی پیش میرود. او از  تاریکی  میگریزد. از  شب  سیاه

ظلمانی می هراسد. و یاد آوری گذشته عذابش می دهد.

او می رود  بی آنکه  بداند  همه جا آسمان همین رنگ است

و زندگی همین است. نگاه کردن از همان دریچه تکراری .

و او  باید  تاوان  ندانم  کاری  هایش  را در همین شب های

سرد و خالی پس بدهد. تاوان تلخ یک اشتباه را ! . . .