آفتاب چشمانت . ابرهای تیره آسمان دلم را خط زد. و تو جوانه نگاهم را با
نور چشمانت آبیاری کردی. حالا کجایی که این نهال به بار نشسته را نظاره گر
باشی و شولای نیاز را از شانه های خسته ام دور کنی ؟
از غم . وضو می سازم و سجاده انتظار را پهن می کنم . اشک سوزناک دوریت
که بر گونه ام می ریزد. برای جشن بزرگ آمدنت نذر می کنم هجر تو را قربانی
می کنم .
قلب ساعت خانه مان بی قرار تر از خون نگاه من است و نبض من . وقتی بیاد
شنیدن صدای پایت می افتم در لحظه آمدن. مانند گنجشکی که در دست
صیاد اسیر است . می تپد.
بی تعارف. خسته ام از ندانستن جرمی که به خاطرش این چنین سردرگمم.
خسته ام . باید یادم بماند که غریبه. غریبه است و مسافر رفتنی . اما تو هم
یادت باشد قول داده بودی سر سجاده نماز صبح دعایم کنی. مدیونی اگر از
یاد ببری !؟