فراموشی

 

رنگها  اثر خود  را  از دست  داده اند  یا  من  اینگونه  می بینم .  هر  سپیدی

به  سیاهی  می ماند  و  هر  سیاهی  با  تصویری  مبهم  به  اشتباه  گرفته

می شود.

نمی دانم. شاید  نقش  ما  آدم ها  نیز  سیاه  و  مبهم  شده و  ما . در این

وادی  نا  کجا  آباد . احساس  را  فراموش  کرده ایم  و  قدرت  عظیم  محبت

کردن را .  دوست  داشتن  و  مهربان  بودن  را.  ما آدم ها . بی اثر شده ایم

مانند  خودکاری  که  جوهر  تمام  کرده .  احساس مان نیز تمام شده است

شاید.  ما  درختانی  تنها  و  تکیده  هستیم .  رها  شده  در  دشت خشک

زندگی و با تحمل احساس خستگی از گذر سالیان سال.

 

به مادرم

 

دور از شما . در فضایی پر از تنهایی ها و دردها و مملو از درد تنهایی ها . . . همیشه

چشم  به  راه  پیغامی  از  نوازشگر خستگی هایم هستم. هیچ قلمی را یارای بیان

احساس شعفم  نیست  وقتی  که  دست  خط  شما را در میان دست های خندانم

بوی خوش خانه را پر میکند. آخر چگونه صدای گرمت را  هنگامی  که  از تو دور میدم

فراموش کنم. گفتی : نرو. ولی من رفتم و چشمانت را به اشک نشاندم.  مادر دیگر

انتهای لحظات انتظار است. دیری نمیگذرد که در آغوشت اشک شوق خواهم ریخت

من  به  سوی  تو  باز  میگردم  با  دست هایی  پر  از  شکوفه های  سپید سپاس.

پسرت که لحظه لحظهاش به یاد تو میگذرد.

مادر روزت مبارک

  

 

چشم انتظار

 

کاش بودی  و  میدیدی که چشمانم چگونه زیر این همه نامهربانی چمباتمه زده و آرزوهایم

آتش گرفته است .  از من مخواه احساسم را نابود کنم و صدای ترک خوردن درونم را پشت

دیوار روزگار . خفه کنم .

تو به دلتنگی من  نظری  نداری  و  به اوج انتظارم التفاتی نمیکنی . اما من مطمعنم روزی

می رسد که حرفهایم را از چشمان بارانی ام  می خوانی . آن  وقت  . آن  روز . روز  رنگین

کمان احساس است . روزی که من دیگر  پلک هایم  را  بر  روی  جاده های  بی سوار  باز

نخواهم کرد .