انتظار

عطر گلهای  مریم  در فضای اتاق پیچیده و صدای ملایم آهنگ چون لالاییبچه ها آرام بخش بود. با اشتیاق زیاد  لحظه های   سختی   را   سپری  می کردم  . انتظار برای دیدن کسی که دوستش داری و عشق می ورزی خیلی دشوار  است. اما  فکر  دیدن  او  این  سختی و تنهایی را به لذت زیبایی تبدیل می کند.در اتاق بی هدف  قدم می زنم.انگار همه چیز دست به دست هم داده اند تا مرا بیازارند.

ساعت حرکت خود را از دست داده است و عقربه  های آن با کندی بی سابقه ای زمان را به جلو می برند.دلهره و ترس نفس کشیدن را مشکل و ضربان قلبم  را  نا منظم کرده بود. آشوبی در دل داشتم ترس از اینکه آیا او امروز هم چون گذشته به کنارم  می آید یا نه . نگاهم  به  عکس  روی طاقچه افتاد. عکس خاطرات زیادی از او را دوباره برای من زنده کرد. شبی که آنجا بودیم همه چیز زیبا و صحرا و دریاچه و ... از عشق ما به شوق آمده بودند .  آن  شب  در کنار ساحل دریاچه کنار آتش بازی ها او را در آغوش گرفتم و با گرمای کلامم عشق و احساسم را نثارش کردم. دستانش را آهسته به صورتم نزدیک نمودم. و با صدایی لرزان چند بار تکرار کردم  دوستت  دارم .

 نگاهی کرد. قطره  اشکی از  چشمانش  فرو  ریخت  و  دستم  را بوسید. این بوسه که با گرمای وجودش آمیخته شده بود تا استخوانم نفوذ کرد. و برای لحظه ای کوتاه قلبم را ازحرکت بازداشت. آن شب با تمام سیاهی اش چون روز برایم روشن گشت. از او  خواستم  هرگز مرا ترک نکند. گفتم  دور  بودن  از  تو برایم عذاب آور است. انگشت خود را بر روی لبهایم گذاشتو با صدایی آرام پرسید. بعد از من  زندگی را چگونه می خواهی.

 گفتم  بعد از تو زندگی را در گورستان شهری متروک می خواهم که دیگر کسی از مردگان آن یاد نمی کند و مردگان آن نیزبا یک عاشق دل سوخته کاری ندارند. لبخندی زد و سرش را روی سینه ام گذاشت.

سر  و  صدای بازی بچه ها از کوچه باعث شد از رویای شیرین خود بیرون بیایم. اما ترس همچنان در وجودم  موج می زند. به عقربه های زمان نگاه کردم. باز حرکت کند و کسل کننده. بطرف پنجره رفتم  خواستم  آنرا  باز  کنم  که  صدای خشک لولای آن به مانند ناقوس مرگ در گوشم پیچید. چارپایه  کوچک  و  شکسته ای  را  که  گوشه  اتاق بود به زیر خود کشاندم. نگاهی به سر کوچه انداختم.

هنوز  پیرمرد  لبو فروش آنجا ایستاده بود. در غروب یک روز سرد زمستان پیرمرد با صدائی گرفته و غمگین گفت از  این  کوچه شوم برو. برو و نگذار سرنوشت تو نیز به مانند دیگران به انتظار بگذرد. سالهاست  من  انتظار  کسی  را  می کشم.  بعد  صورتش را در میان دستان چروکخورده و پینه بسته اش پنهان نمود. و در سکوت وحشتناکی فرو رفت. از  حرفهای  او عرق سردی  بر  پیشانی ام نشست. با چشمهایم بی هدف به اطراف نگریستم. نگاهم  روی  تابلو  کوچه افتاد کوچه  نام غریبی داشت. کوچه بن بست دل شکسته .

در کنار همین پنجره او را دیدم. هر روز ساعتها می نشستم و انتظار می کشیدم. تا یک بار دیگر برای یک لحظه کوتاه هم که شده او را ببینم.  دلم  دیگر  تاب  نمی آورد.  آتش  عشقش  هر  روز دروجودم شعله ور تر می گشت دلم می خواست  دستانش  را  بگیرم و صدایش را بشنوم. به او بگویم که دوستت دارم. شاخه  گلی  را  از  پنجره  به  جلوی  پاهای  او  انداختم.  گل را برداشت نیمنگاهی به من انداخت و با حرکت لبهای خود بدون آنکه صدایی از گلویش خارج شود.

گفت مرسی .

به  خودم  آمدم. زمانی از لحظه دیدار گذشته اما هنوز نیامده بود. بلند شدم بی اراده مقابل خود در آینه ایستادم. خودم  را  دیدم  با  صورتی  به  رنگ  زرد و چشمهایی به گود نشسته به همراه موهایی پریشان با تارهایی که حالا سفید شده .

چهره ام به یادم می آورد که او دیر زمانی نیست به دیدار من نمی آید.

ساده فراموش شدن

همه می گذرند و می گویند : 

                              (( چقدر عجیب عاشق شدی !))

        و من بی توجه به گفته ها

                پیراهن آرزو به تن می کنم

                          و پولک شادی به سر می زنم

          تا تو بیایی

              با طنین فراموشی نبودن ها

ولی کم کم . پولک ها شل شدند و افتادند

                          و تیک تیک ثانیه های انتظار

                                                      به من فهماند

      چقدر دیر است !

                 و دیدم که تو هرگز نمی آیی

  نمی خواهم باور کنم که حالا

          میان اصوات خاموش اشک

همه می گذرند و می گویند : 

                             (( چقدر ساده فراموش شدی ))  

خدایا من که هستم که چیزی بگویم

خدایا من که هستم که چیزی بگویم که توخودهمه چیز را میدانی. چگونه همیشه به یادت باشم وقتی فقط در رنج ها صدایت می کنم؟ و چگونه صدایت کنم  در حالی که می دانم فاصله توهمی بیش نیست .

وقتی فکرش را می کنم اگر قطره آبی کم بود کل  هستی   احساس   تشنگی  می کرد.  دستم نمی رود   گلی  را  بچینم  مبادا   ستاره ای    لطمه  ببیند.  اگر  زندگی ام  آن  طور است که تو می خواهی .  بی قراری ام را کنار می گذارم و آرام می گیرم .

چگونه به جستجویت بیایم ای خدا؟ کجا دنبالت نگردم؟ وقتی همه جا هستی حتی یک قدم هم نمی توانم بردارم.در خودم می مانم و  انتظار  می کشم  تا  خود  بیایی .  اشکهایم  را عاشقانه به پایت میریزم تا قدمت را روی  چشمانم  بگذاری  و  به  محراب قلبم وارد شوی . اصلا مگر بیرون بوده ای که بخواهی داخل شوی ؟

می خواهم با سرور و جاودانگی هم پیمان شوم چرا که  در  غربت  و  تنهایی ام  کل  هستی را دلتنگ می کند . وقت پریشانی به آرامش درخت و رود و پرنده که همیشه به یادت هستند .

غبطه می خورم .  مگذار  عمرم  به  آماده  کردن بگذرد و در کنار چمدان توشه ام حیران بمانم که کجا بروم ؟ بعد از این همه تلاش برای داشتن همه چیز در دنیا چرا دره ژرف تهی بودن در  مقابلم ظاهر شده ؟ من آماده ام . اما برای رفتن به کجا ؟ به من بگو کجا به انتظارم نبوده ای که بخواهم بیایم ؟ برای تو که مرا . چمدان و راه را خوب می شناسی سوغات چه بیاورم و از سفر چه بگویم که ندانی ؟ نمی خواهم سرم به سنگ یاس بخورد و دنیا  فریبم  دهد  من  که  می دانم  هر چه هست روزی ناپدید می شود چرا دل به فانی دهم ؟ نشانهایت را  دیدم  اما در  آنها  نمی مانم . باورت کردم.

جوانی در من هر روز بیشتر محو میشود . پیری ام را متحیر  و  غمگین نکن . مگذار در ناتوانی  با خاطرات جوانی آه بکشم و در صف انتظار مرگ زانوهای ناتوانم بلرزد .

خدایا . همراه  با  من  بمان  و  تنهایم  مگذار .  بگذار  نخی به انگشتانم ببندم تا هرگز فراموشت نکنم که تجربه آرامش تنها با تو میسر است .