دوباره شب و آسمان چادر سیاهش را بر سر کرد. شهر در
سکوت فرو رفته. همه جا سوت و کور است و تنها صدای پای
عابری از دور به گوش میرسد که لنگ لنگان به سوی مسیر
نا معلومی پیش میرود. او از تاریکی میگریزد. از شب سیاه
ظلمانی می هراسد. و یاد آوری گذشته عذابش می دهد.
او می رود بی آنکه بداند همه جا آسمان همین رنگ است
و زندگی همین است. نگاه کردن از همان دریچه تکراری .
و او باید تاوان ندانم کاری هایش را در همین شب های
سرد و خالی پس بدهد. تاوان تلخ یک اشتباه را ! . . .
تو هم درست مثل من با یاد اوری گذشته جز سوهان کشیدن بر روحت کار دیگه ای نمی کنی گذشته رو رها کنبه آینده امیدوارتر نگاه کن گرچه می دونم سخته
سلام احمدجان
ممنون که بهم سرزدی در مورد نوشته امروزت تصویرش بینهایت زیبا بود ودلگیر وبیش تر از هر چیز ادمو یاد تنهایی وسکوت ودلتنگی می ندازه خدا کنه این طور نباشه .
در مورد نوشته ات رنگ زدن به زندگی تغییر دادن اون از مسر خارج کردنش اگه احساس می کنیم اشتباه هست.دست خودمون هست فقط یک شرط داره تو معیاری که دیگران برامون تعریف کردن جا نگیریم قالبی رو انتخاب کنیم که احساس می کنیم درست هست وباید انجام بشه مهم نیست بقیه چه تصور کنند مهم اینه که تو از زندگی ات راضی باشی ودرست هدایتش کنی . برات ارزوی موفقیت دارم.
سلام
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می آوردم از لایتناهی
آوای تو می آوردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
سلام
خوشحالم که سیمین نظر را من میدم
واقعا جالبه
خصوصا آهنگش که به آدم آرامش میده
موفق باشی
بای
سلام
من هم امیدوارم زندگی سراسر زیبایی در پیش رو داشته باشید
موفق باشید
سلام گفتی داستان خطوط موازی که بهم میرسنو داری ژیداش نکردم راهنمایی کنید مرصی
خوشحال می شم یه سری به وبلاگ من هم بزنید.
سلام
همانطور که خواسته بودید مطلب مفصلی دررباره نقش رستم نوشتم .
احتمالا امتحان دارید که کم پیدا شدید . امیدوارم موفق باشید .
اون باید بدونه که زندگی اصلا همین نیست. نگاه کردن از همان دریچه تکراری نیست. زندگی اینطوریه که رو هر چیزیش دست بذاری کش میاد و دریچههاش یکی بعد از دیگری زاییده میشن.