داستان عشق

 

روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی وخوشی زندگی می کردند. خوشبختی . پولداری. عشق . دانائی . صبر . غم . ترس ..........هر کدام به روش خویش می زیستند.

تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند و تعمیرش کردند .

همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پارو زنان جزیره را ترک کردند.

در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن ازجزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.

عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند !

قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیرآب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.

او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود . فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست .

اول کسی جوابش را نداد . در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت : ثروتمندی عزیز به من کمک کن .

ثروتمندی گفت : متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.

عشق رو به ( غرور ) کرد و گفت : مرا نجات می دهی ؟

غرور پاسخ داد : هرگز. تو خیسی و مرا هم خیس می کنی .

عشق رو به غم کرد و گفت : ای دوست عزیز مرا نجات بده .

اما غم گفت : متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم .

در این حین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست .

از دور شهوت را دید و به او گفت : آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد : البته که نه !!

سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد.

عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت : خدایا مرا نجات بده .

ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد !

عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت .

آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرامتر شده بود . جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد وتمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند.

عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد. دانائی پاسخ سلامش را داد و گفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش ازمن دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟

همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست . تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی .

عشق تشکر کرد و گفت : باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟

دانائی گفت : او زمان بود .

عشق با تعجب گفت : زمان؟!!!

دانائی لبخندی زد وپاسخ داد : بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند .

 

 

پایانی زندگی

می خواهم لحظه های پایانی زندگی ام راتجسم کنم؛ چشم هایم را

می بندم  و در دریایی  از تاریکی غرق می شوم .  ناگهان  خیالی از

راه  میرسد  و  سیاهی  را  محو  می کند .  برف  میبارد و همه سطح

زمین  پوشیده  از چمنی سبز رنگ است. برف  آرام   آرام ر وی  چمن

می بارد. ایستاده اند و تماشایم می کنند.زنده ها بالباسهای خاکستری

در یک   طرف  و  مرده های  سفید  پوش در طرف دیگر   قرار  دارند  و

من روی خطی که زندگی ومرگ را از هم جدا می کند ایستاده ام.

قدرت انتخاب از من سلب شده.  اینها گریه می کنند وآنها با تبسمی

آرام دست خود را دراز کرده   و  مرا  به سوی  خود  می خوانند.  من

برای لحظاتی به هیچ کدامشان  تعلق ندارم. احساس زنده بودن در

میان  انگشتانم  یخ  زده .  نگاهم  اما   هنوز  به دور ا دور کرانه های

زندگی خیره مانده است. مثل یک آدم برفی درحال آب شدن هستم.

وقتی مهلت تمام می شودهنوز می خواهی زنده بمانی درحالی که

خدا می داند هر آنچه را که باید انجام داده ای .

ثانیه های آخر چه  زود ترکم می کنند . مزه  گس  روزهای بیهودگی

مرا  به  سمت  وسعت  مرگ  می کشاند. حرکات همه درنظرم کند

می آید.  از  این  که  به  زودی همنشین مرده های چند هزار ساله

خواهم شد . می ترسم .

نگاه  خیسم  با  نگاه  او  در هم گره می خورد ناگهان همه چیز عوض

می شود . دلم می خواهد بیشترزنده بمانم اما هیچ چیز در دست من

نیست.  ترک  این  آخرین  نفر  چه  سخت  است .  فرصت ندارم باید

رنگ  چشمان  زیبایش  را برای همیشه خوب به خاطر بسپارم . پرده

اشک  صورتش  را  در  نظرم  تار  می کند.  فکر این  که بعد از این در

صحنه  زندگی اش  حضور  ندارم.  بیقرارم  می کند. من عاشق ترین

تماشای  لحظه های  زندگی  او بودم . حس اینکه چشمانش را برای

آخرین  بارگریان ببینم بی تابی ام را بیشتر می کند.می خواهم کاری

بکنم  مثلا اشکهایش را با دست هایم پاک کنم.اما حتی نمی توانم

قدمی به  سمت  او بردارم . می خواهم حرفی بزنم اما جمله ها در

سردی هوا  بخار می شوند . گریان به آسمان نگاه می کنم و به قدر

گفتن فقط یک کلمه فرصت می خواهم. با صدای خفه می گویم چتر.

نگرانم  مبادا زیر برف  خیس شده  و سرما بخورد . صدایم به گوشش

نمی رسد و آنها درهاله ای از مه گم می شوند .