پسرکی در کلاس درس , آنها را روی کاغذ کشید . دو خط موازی , چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه , قلبشان تپید و مهر یک دیگر را در سینه جای دادند . خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم , و
خط دومی از هیجان لرزید .خط اولی گفت : میتوانیم خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ . من روزها کار می کنم , می روم خط کنار یک جاده دور افقتاده و متروک می شوم . یا خط کنار یک نردبان .
خط دومی
گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چها گوش گل سرخ شوم یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای . حتما زندگی خوبی خواهیم داشت !!!
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند . و بچه ها با هم تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند .
دو خط موازی لرزیدند . به همدیگر نگاه کردند و
خط دومی زد زیر گریه . خط اولی گفت : نه این امکان ندارد , حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟؟!! هیچ راهی وجود ندارد , ما هیچ وقت به هم نمیرسیم . و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا می گذاریم, بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهگین از صفحه کاغذ بیرون خزیدند. از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .آنها از دشتها گذشتند , از صحرای سوزان , از کوههای بلند , از دره های عمیق , از دریاها , از شهرهای شلوغ . ماهها گذشت و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کرند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است , شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان نا امیدتان کنم . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست , دردتان بی درمان است . شیمیدان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. ستاره شناس گفت : تو خودخواه ترین موجود روی زمین هستی .
وباالاخره به کودکی رسیدند که فقط سه جمله گفت : شما به هم میرسید ,نه در دنیای بی مهری ها ,آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرشان ادامه دادند , اما بالاخره یک چیزی داشت در وجودشان شکل می گرفت , آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند.
خط دومی
گفت : این بی معناست . خط اولی گفت : چی بی معناست . خط دومی گفت : این که به هم برسیم . خط اولی گفت : نه تا امید هست , ما هم هستیم .یک روز به دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی می کرد . خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچ وقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم . خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .و آن دو وارد آن دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش . نقاش فکر کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطاری شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید
سرخ , آرام آرام پایین میرفت ,سر دوخط موازی , عاشقانه به هم میرسید . . .
salam eyval weblog et bahale be manam sar bezan khoshhal misham bye
سلام . وبلاگ شما با داستان دو خط موازی در برنامه باسندباد ، جمعه همین هفته معرفی خواهد شد . موفق باشید .
سلام خسته نباشی خوبی دیشب تو ماهواره این داستانت رو خوند من هم نوشتم خسته نباشی
سلام
خیلی زیبا و پر احساس بود