ای غربت

حس می کنم همه فراموشم کرده اند . مثل یک دریاچه یخ بسته قطبی شده ام . حال پرنده ای را دارم که در هوای برفی بی هدف بال می زند .

بالهایم سنگین شده .بد بینی سراپای وجودم را فرا گرفته. خیال می کنم همه می خواهند به من نارو بزنند .

خوشا به حال آن موقع که زندگی در بی خبری می گذشت .

در نگاه من او به  مانند فرشته ای بود که هر روز از کوچه دل من رد میشد وتکه ای از محبتش را به من می داد.

یادش به خیر . . .

هرگز از او و هیچ آدمی نترسیدم . در حالی که حالا از آدمها . از زنده ها می ترسم .

بی رحم هایی که اعتماد را در من کشته اند . من در غربت به جنون رسیدم .

دوستانی  صمیمی . یارانی  که  هر گونه  کمکی از من در هر حالتی دیده  بودند مرا به  این حالت رساندند .

او که دوستش داشتم خیلی زود آمده بود . زمان  را برایم در فصل بهار نگه داشته بود .  تا  از  عطر خوش گلهای محبتش سرمست باشم و سرخوشانه  روزگار را بگذرانم . بی هیچ انتظار و هدفی . همه چیز وجود داشت . من چیزی از زندگی نمیخواستم تا اینکه او  به جانم آتش زده بود به همان سادگی و راحتی که روزی آمده بود . رفت .

مریض بودم . فکر می کردم مستقلم و تحمل دوری از خانواده را دارم و مرد زندگی ام .

عادت کرده بودم به او.  به او که از نظر عاطفی همراهم باشد. اما حالا که نبود . خالی خالی شده بودم و مریضی به سراغم آمد .

با خودم گفتم فصل امتحان الهی است . خدایا من چه درسی باید می گرفتم ؟ در بد ترین شرایط جسمی و روحی . افسردگی ام شدت گرفت.

شبها از پنجره کوچکی که از میان آن تنها یک  ستاره  را  می شد  دید  به آسمان نگاه می کردم و اشک می ریختم . یک شب خیلی دلم گرفته بود . هوای او را داشتم و دلم می خواست نگاه امید بخش او جانی دوباره به من بدهد .  من کجا  و  اینجا کجا ؟ ای غربت لعنتی . بگذارم این اشکها را کدام محرم ببیند ؟ رمقی برایم نمانده بود . از حال رفتم در خلسه ای  بودم  که او را بالای سر خود دیدم .

نشست و سرم را روی پایش گذاشت.موهایم را نوازش کرد. دستش پر از مهر بود . با هر نوازشش دردم کمتر شد . اصلا هیچ دردی نداشتم . سبک شده بودم مثل پری معلق در بین آسمان و زمین بودم . احساس بی وزنی  و  شادی غیر قابل وصفی داشتم . به چشم های سیاه او خیره شدم . خندید . نیرو گرفتم و در کمال آرامش به خواب عمیقی فرو رفتم .

صبح که بیدار شدم او آنجا نبود . همه جا را گشتم . اما نه .. او نبود .

اگر قرار بود بین مرگ و دوری او یکی رو انتخاب کنم . ترجیح می دادم نباشم و این روزها رو نبینم .

دلم به این خوش بود که روزی با او هستم . اما او بود و او نبود . و این اوج غمگینی من بود .

خدا عزیزی را از من گرفته بود که بفهمم بد ترین درد چیست  و  دزد  بودن نارفیقانم را تحمل کنم و خیانت را تاب بیاورم .

به قیمت  گزافی  دردهای  قبلی ام  قابل تحمل شد . او  آن  شب  پیشم  آمده  بود برای دلداری و تسکینم یا شاید برای یک خداحافظی طولانی .

دلخوشی ام شده بود گندم خریدن . گندم  را  برای  کبوترانی  می بردم  که  نزدیک  مسجد  جمع می شدند . آخر نظر کرده بودم . تا شاید دوباره او را ببینم .

دلم می خواست پیش او بودم . تا شاید کمی دلداری ام می داد . برای چه از او دور بودم . تا مثلا با این آدمهای مثل یخ . سرد و بی روح و دیر جوش بر کدام زخم عاطفی ام مرهم بگذارم .؟

زیر این آسمان  همیشه  ابری  قرار  بود بیشتر  یاد  بگیرم  یا  بیشتر  پول  در بیاورم ؟ چه چیزهای جدیدی را قرار بود ببینم که آنجا ندیده بودم ؟

ای غربت نگاه بارانی ام را به خاطر بسپار . من نمیتوانم بر زندگی غلبه کنم . زندگی زورش بیشتر از این حرفهاست اما به آن چنگ خواهم زد . اگر تو بی تفاوت از کنارم نگذری .

تو خوب میدانی خانه جایی است که قلب من آنجاست .

اما حالا 4 ماه گذشته. ته کشیدم . نا ندارم یک  تنه  به  جنگ  مشکلات  بروم . جای  خالی  تو را خالیتر حس میکنم . . .

در انتظار جواب آخرین خواستهام .

انتظار . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد