غنچه های پرپر

     

او تمام غنچه ها را چید و رفت

های و هوی گریه را نشنید و رفت

        از تمام فصلها او کرد عبور       

با صدای خسته ای خندید و رفت

از اتاقی تا اتاقی راز داشت

رازها در قلب من پاشید و رفت

              من برایش حرفهایی داشتم             

با تمام گرمیش لرزید و رفت

                        از تبار لاله و آلاله بود                       

بر دلم مشتی نمک پاشید و رفت

گرچه من شاعر نبودم لیکن او

شعر من را یک غزل نامید و رفت

با تمام اشکهایش ساختم

اشک را بر گونه هایم دید و رفت

چون دل او با بیانش فرق داشت

از برای حادثه ترسید و رفت

در دلم شوری به پا شد چون که او

    خاطراتم را به من بخشید و رفت .  

 

مهمان ناخوانده

 

نمیخواهم  چیزی  بنویسم .  اما  هر  روز   که  میگذرد .دلتنگی هایم چون

مهمان  ناخوانده ای  حریم  احساسم را  لکه  دار  می کنند.  و  من از جبر

و  نه  اختیار  بغض های  نیمه  فرو خورده ام  را   بر   روی   برگ های  دفتر

منعکس  می کنم.  با  این  که  بقول  سهراب  دیروز  زندگی  را  جور  دیگر

دیده بودم و برای فرداهای نیامده  سایه  روشن های  آبی  کشیده بودم و

نقطه سر خطهای بی پایان را با  فاصله های کم  کنار  هم  گذاشته  بودم

که  مبادا  حضور   کلمات  شکسته  و  تنها  را  احساس  کنند  و  غربت را

ضمیمه ورق های مچاله شده دفتر . اما این بار هم نشد  که  سکوت  کنم

و  نگویم  چگونه  در  لحظه  لحظه های تنهایی می شکنم وقتی می دانم

هر  چقدر  هم  که  بخواهم  دیگر  نمیتوانم  دیوار های  قفس  را  بردارم و

از دریچه دنیا پرواز را آغاز کنم.

. . .

زمان میدود و  من  همچنان  به دنبال گوشه ای از خاطراتم هستم.

نمیدانم چه پاسخی به خدعه و نیرنگ روزگار دهم. مگر چه کرده ام

که باید این چنین تاوان پس بدهم. من  به  مکانی  در آن سوی افق

دلبسته بودم. به  روشنی خورشید  و به غرور ماه. آنجاکه سرزمین

روح های بهشتی بود. اما نصیبم  سیلی های  دردناک  باد  شد  و

نعره های  هولناک  توفان. و  هنوز  آسمان  با تاریکی  و  هم انگیز

شبانه اش هراس را در وجودم سرازیر میکند.

کاش  مسافر  کوچه های  مهتاب دعا  نوای  دلم را بشنود و نگاهم

کند  به  مهر  تا  شاید  دریای   متلاطم   روزگار   مرا   به   فرداهای

ناشناس نسپارد.