او تمام غنچه ها را چید و رفت
های و هوی گریه را نشنید و رفت
از تمام فصلها او کرد عبور
با صدای خسته ای خندید و رفت
از اتاقی تا اتاقی راز داشت
رازها در قلب من پاشید و رفت
من برایش حرفهایی داشتم
با تمام گرمیش لرزید و رفت
از تبار لاله و آلاله بود
بر دلم مشتی نمک پاشید و رفت
گرچه من شاعر نبودم لیکن او
شعر من را یک غزل نامید و رفت
با تمام اشکهایش ساختم
اشک را بر گونه هایم دید و رفت
چون دل او با بیانش فرق داشت
از برای حادثه ترسید و رفت
در دلم شوری به پا شد چون که او
خاطراتم را به من بخشید و رفت .
با سلام
جز دیدنت برایم , کاری دیگر نمونده
رو طاقچه’ اتاقم
عکسای تو ردیفند
جز دیدنت برایم
کاری دیگر نمونده
از دوری من و تو
ترانه ها سرودم
برای با تو بودن
نائی دیگر نمونده
از نقشه’ زندگی
روز و شبم اسیری
با یادت این نوشته
خطی دیگر نمونده
از بلبلان عاشق
بس نکته ها شنیدم
میخانه های عشقم
جامی دیگر نمونده
از پیک ناز عاشق
گلواژه ها رسیده
آخر تو با من هستی
حالی دیگر نمونده
تو از من این نوشتی
از خاطرات زیبا
بیا با لحظه هام باش
وقتی دیگر نمونده
هر گوشه’ اتاقا
با ذوق تو ردیفند
از لابلای خنده
دردی دیگر نمونده
از قطره های بارون
من زندگی گرفتم
از قطره قطره اشکم
آبی دیگر نمونده
تو آسمون قلبم
پرنده ها زیادند
با کوچ هر پرنده
بالی دیگر نمونده
حالا که وقت خنده
از آسمون رسیده
بیا با لحظه هام باش
راهی دیگر نمونده
با صورت چو ماهت
زیبایی ها پریدند
لو’ لو’ ی آسمونیت
خالی دیگر نمونده
***
(نوپا)
او شعرم را خواند تنها گفت که بازی با کلمات است نفهمید که هر چه بود چکیده های قلبم بود
سلام دوست خوبم
دشمن تون شرمنده . هر جا هستید سلامت و شاد باشید .
شعر جالبی بود . یه لحظه شک کردم شاعرش خودتون باشید ؟
خیلی کار خوبی کردید که خبرم کردید .
آری رفت و مرا در این انمتظار دیوانه کننده تنها گذاشت
سلام
واقعا چرا بایذ اینکارو بکنن؟!٬