حس تنهایی

حس تنهایی این بار وقتی به سراغم آمد که سرفه کردم و دیوارهای اتاق انعکاس صدایم را به من بازگرداندند . مثل عکس ماه زیر ضرب امواج له شدم اما خودم را دوباره شکل دادم . خاطرات باز به دادم رسیدند . خاطره ها مثل برگهای سبز شناور در رود . فضای خاکستری و یخ زده زمستان تنهایی ام را برای لحظاتی شکستند . بگو به یاد چه افتادم ؟ چهره مهربان تو زمانی که همدردیت را در زمان های سخت احساس میکردم .

پنجره را باز کردم . باد سردی داخل اتاق شد . هر روز اتفاق می افتد . وقتی حس تنهایی به سراغم می آید مثل برگ خشکیده ای در باد  می گذارم ذهن مرابه هرکجامیخواهدببرد .گاهی صحنه ای در برابر دیده گانم ظاهر می شود . زخمی بر عاطفه . آن زمان انگار در من برف می بارد.

مثل گل یاسی می شوم که در نیمه خوابش ناگهان تگرگ باریده و خواب زده شده . در باره این تصویرها چیزی نمی توان نوشت. برای همین صفحه کاغذ سفید می ماند . به نظرم بعضی وقتها خاطره های خاموش قشنگترند . همیشه که نباید کلمات را میانجی کنم . قطره های اشک گاهی پر از حرفهای نگفته می شوند .

اما لحضه های بیشماری هم بود که به بهانه های کوچک احساس خوشبختی کردم . درست مثل گل رز قرمزی که از غنچه شکفته می شود . اینها خاطراتی نوشتنی اند . مثل زمانی که با یک شاخه گل رز درخیابان به انتظار تو می ایستادم . و وقتی تو را روبروی خود دیدم حافظه ام عکسی به یادگار از تو گرفت .

سردم شد . پنجره را باید ببندم .