فروختم نفسم را به رنگ رنگ خیال
بادکنکها چه هوایی داشتند
نفسم پیدا بود
آه سردی پشت آن شیشه خواب
مادرم خواب می دید که مرا گم کرده
پدرم ترسید که نیایم خانه
و نترسیدم من
کفشها را کندم
نرم و پاورچین بی خبر رفتم
کس ندانست در این ابهام به کجا می رفتم
گاه گاهی می ماندم
لحظه ها را به سکوت
شاخه ای را به نگاه
و چه بی تاب ماندم
به نگاهی
به سلامی
که سکوت را، لحظه ای تاب نیاوردم
قدمی دیگر...
آه چه ترسید شاخه خواب دیده من
بادکنک ها همه ترکیدند
خلائی در نفسم
لحظه ای را به نیاز
خواست زمان را به عقب برگردم
...
و من این بار پی چیزی نگران ماندم...
کفشهایم!
من کجا کندم؟!
چه می داند کسی ؟ شاید که او هم
دلش زیر نگاه من تپیدست
چه می داند کسی ؟ شاید شبی هم
به یادم آهی از دل بر کشیدست
چه می داند کسی ؟شاید در آن روز
که وحشی بود و با من ناز می کرد
دلش با صد هزاران مهربانی
به رویم در نهان در باز می کرد
چه می داند کسی ؟ شاید در آن شب
که چشمانش به تاریکی درخشید
نگاهش انتظار دیگری داشت
که یکدم در نگاهم ماند و لغزید
چه می داند کسی ؟ شاید در آن روز
که دزدانه به چشمم چشم می دوخت
بر زبانش حرف دیگری داشت
نگاهش از نگاهم می سوخت
نمی دانم ولی یک نکته دانم
که گر در انتظار او بمیرم
در دل عشقی زنده دارم
که هرگز مهر از آن بر نگیرم
نوشته هایم را برای تنهایی هایم می نویسم و نمی گذارم حسرت ها و آرزو های بر باد رفته حتی در خواب شبانه آنها را بخوانند .من با زندگی می جنگم و در مقابل مشکلات سر خم نمی کنم و نمی گذارم کوله بار هر چند تهی ام را دست های نا توان کسی از من بگیرد که اعتمادی به باورهایش ندارم . من فردا را با شعر امروز عاشقانه آغاز می کنم نمی گذارم دلواپسی های آمیخته با تردید گاه و بیگاه درخانه اندیشه ام سرک بکشند و دلبستگی های مرا ناغافل از من بگیرند . من با ایمان به خدا مسیر سبز بودن را پیدا می کنم و به احساسات ناگفته جرات بیان شدن می دهم .