انتظار

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست

هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و . می دیدم

که پشت پرده اشکم سپیده سر می زد

غربت

این روزها وقتی کسی از غربت می گوید ترسی مرا فرا می گیرد

می ترسم  که  غربت  در  لا به لای ذرات هوای خانه ام جا بگیرد

چون این روزها غربت خیلی نزدیک است.

همین جاست. در همین کوچه پس کوچه ها .  وقتی  که  فاصله

بیشتر می شود غریبه هم بیشتر می شود. غریبه که زیاد  شد

غربت هم آرام آرام می آید. دیگر لازم نیست چمدان ها را ببندیم

و به جای دیگر برویم.  غربت  همین  جاست.  ما  غریبه هستیم

مایی که دیگر نیستیم.

کفشهایم

فروختم نفسم را به رنگ رنگ خیال
بادکنکها چه هوایی داشتند
نفسم پیدا بود
آه سردی پشت آن شیشه خواب
مادرم خواب می دید که مرا گم کرده
پدرم ترسید که نیایم خانه
و نترسیدم من
کفشها را کندم
نرم و پاورچین بی خبر رفتم
کس ندانست در این ابهام به کجا می رفتم
گاه گاهی می ماندم
لحظه ها را به سکوت
شاخه ای را به نگاه
و چه بی تاب ماندم
به نگاهی
به سلامی
که سکوت را، لحظه ای تاب نیاوردم
قدمی دیگر...

آه چه ترسید شاخه خواب دیده من
بادکنک ها همه ترکیدند
خلائی در نفسم
لحظه ای را به نیاز
خواست زمان را به عقب برگردم
...
و من این بار پی چیزی نگران ماندم...
کفشهایم!
من کجا کندم؟!