چه می داند کسی ؟

چه می داند کسی ؟ شاید که او هم

دلش زیر نگاه من تپیدست

چه می داند کسی ؟ شاید شبی هم

به یادم آهی از دل بر کشیدست

چه می داند کسی ؟شاید در آن روز

که وحشی بود و با من ناز می کرد

دلش با صد هزاران مهربانی

به رویم در نهان در باز می کرد

چه می داند کسی ؟ شاید در آن شب

که چشمانش به تاریکی درخشید

نگاهش انتظار دیگری داشت

که یکدم در نگاهم ماند و لغزید

چه می داند کسی ؟ شاید در آن روز

که دزدانه به چشمم چشم می دوخت

بر زبانش حرف دیگری داشت

نگاهش از نگاهم می سوخت

نمی دانم ولی یک نکته دانم

که گر در انتظار او بمیرم

در دل عشقی زنده دارم

که هرگز مهر از آن بر نگیرم

برای خودم

نوشته هایم را برای تنهایی هایم می نویسم و نمی گذارم حسرت ها و آرزو های بر باد رفته حتی در خواب شبانه آنها را بخوانند .من با زندگی می جنگم و در مقابل مشکلات سر خم نمی کنم و نمی گذارم کوله بار هر چند تهی ام را دست های نا توان کسی از من بگیرد که اعتمادی به باورهایش ندارم . من  فردا  را  با  شعر  امروز عاشقانه  آغاز می کنم نمی گذارم دلواپسی های آمیخته با تردید گاه و بیگاه درخانه اندیشه ام سرک بکشند و دلبستگی های مرا ناغافل از من بگیرند . من با ایمان به خدا مسیر سبز بودن را پیدا می کنم و به احساسات ناگفته جرات بیان شدن می دهم .